نخستین ملت‌های اروپایی
 

 چکیده
این مقاله به آغاز شکل‌گیری مفهوم ملت و نخستین ملت‌های اروپایی می‌پردازد. رویدادی که آغاز این روند شمرده می‌شود، امضای «ماگنا کارتا» یا «منشور بزرگ» در انگلیس بود. در این مقاله، روندهای مشابهی که در انگلیس، فرانسه و اسپانیا گذشته است، بررسی خواهند شد. 

تعداد کلمات: 4570 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 23 دقیقه

نویسنده: شیلا برنز 
مترجم: بهرام معلمی


 منشور بزرگ

انگلستان آهسته آهسته به یک ملت تبدیل شد. این اتفاق حاصل تغییرات تدریجی بسیاری بود. یکی از آنها در سال 1215، در زمان فرمانروایی جان، نتیجه‌ی ویلیام فاتح، اتفاق افتاد. این رویداد عبارت بود از امضای سندی به نام ماگنا کارتا. ماگنا کارتا اصطلاحی لاتین به معنای «منشور یا فرمان بزرگ» بود. 
جان «لَکلَند» کوچک‌ترین پسر از پنج پسر هنری دوم، پادشاه انگلستان بود. هیچ کس انتظار نداشت جان روزی خودش پادشاه انگلستان شود. حتی لقب وی، لَکلَند به معنای بدون سرزمین، کنابه از نامرادی و بیچارگی بود. به نظر می‌رسید که پدر جان در هنگام تولد وی هیچ زمینی نداشت که به این کوچک‌ترین پسرش ببخشد.
اما سرنوشت جان نشستن بر تخت پادشاهی بود. سه تن از برادرانش پیش از مرگ پدر، مردند. چهارمین برادر در سال 1189 به نام شاه ریچارد اول به پادشاهی رسید. این برادر را ریچارد شیر دل می‌نامیدند زیرا در جنگ‌ها و پیکارها شجاعت و دلیری از خود بروز می‌داد. با همه‌ی اینها عملیات متهورانه‌ی ریچارد برای سرزمین‌ها و اشخاص تحت حکمروایی‌اش پرهزینه بود.

اولاً، مالیات‌دهندگان انگلیسی مبالغ هنگفتی پول به ریچارد پرداخت می‌کردند تا وی آنها را هزینه‌ی شرکت در جنگ‌های صلیبی کند. سپس، ریچارد در راه بازگشت از جنگ‌های صلیبی دستگیر و در ازای پول آزاد شد. انگلیسی‌ها، برای رها کردن وی ناگزیر شدند بار دیگر مبالغی بپردازند. همین که ریچارد به خاک انگلستان رسید، طرح ماجراجویی دیگری را ریخت. این بار جنگ با پادشاه فرانسه در برنامه‌ی عمل او قرار گرفت. همین که کارگزاران ریچارد به جمع‌آوری مالیات باز هم بیشتری پرداختند، صدای ناله و شکایت اهالی انگلیس به آسمان رفت.
در سال 1199 ریچارد در جریان نبرد زخمی شد. جراحت ریچارد التیام نیافت، و وی درگذشت. جان وارث تاج و تخت انگلستان بود. اما همراه با تاج و تخت مبالغ هنگفتی هم بدهی به ارث به وی رسید.
پرداختن این بدهی‌ها و جبران آنها بر عهده‌ی جان افتاد. وی، در مقام پادشاه انگلستان، برای جمع‌آوری پول راه‌های متعددی را پیمود. تمام زمینداران ملزم به پرداخت مبلغی پول نقد شدند. وی توانست کالاهایی را به بهای کم بخرد و آنها را به بهای بیشتر و بالاتری بفروشد. مردم انگلیس ناگزیر و مجبور بودند برای ساختن قصرهایش به وی کمک کنند. آنان مجبور بودند در هنگام ضرورت اسب‌ها و وسایلشان را به وی اجاره دهند. برای تشخیص این ضرورت و موقع آن، جان خودش حَکم و قاضی بود.

جان برای به دست آوردن پول به شیوه‌های متعددی متوسل می‌شد. او در عین حال، تلاش می‌کرد از طریق کاستن از دامنه‌ی ارائه‌ی خدمات، صرفه‌جویی کند. از خدماتی که وی ارائه‌ی آن را قطع کرد، گسیل قضات شاه برای حل و فصل کردن دعواها بود. بدون این قاضی‌ها، دیگر کسی نبود که مناقشه‌های مردم را رفع و رجوع کند و فرو بخواباند.
شیوه‌های کسب پول جان موردپسند اشراف‌زادگان (بارون‌های) زمین‌دار انگلستان نبود. جان، افزون بر این مشکلات و دشواری‌ها، درگیر دعوا و مناقشه‌ای دیرینه و توان‌فرسا با پاپ اینوسنت سوم، بر سر گماردن شخصی برای سراسقفی کانتر بِری بود. این سراسقف یکی از دو چهره‌ی رهبری کننده‌ی کلیسای انگلستان به حساب می‌آمد. 
بنابر سنت، فرض بر این بود که کشیش‌های کانتربری سراسقف را انتخاب می‌کنند. اما، در واقع، این انتخاب و گزینش را معمولاً شاه انجام می‌داد. در سال 1205 کشیش‌ها سر اسقفی را برگزیدند، و شاه جان هم سراسقف دیگری را انتخاب کرد. آن‌گاه پاپ هم با گماردن یک سراسقف سوم پای در این مناقشه نهاد.

اما جان از صحّه نهادن بر این فرد سوم، استفن لانگتون، امتناع ورزید و از ورود وی به انگلستان جلوگیری کرد. وی همچنین به کشیش‌های کانتربری دستور داد کشور را ترک کنند. از این رو پاپ فرمانی را به نام حکم تحریم (1) صادر کرد. بنابراین حکم تحریم، هیچ فردی در انگلستان با خدمات کلیسای عرفی (کلیسای تحت نظارت سراسقف بر گمارده شده) نه می‌توانست ازدواج و نه غسل تعمید کند. حکم تحریم جان را خشمگین‌تر کرد. وی به نام تاج و تخت بر زمین‌های کلیسا دست‌اندازی کرد.
بعد از هفت سال، جان با پاپ صلح کرد، و استفن لانگتون اجازه‌ی ورود به انگلستان را به دست آورد. اما در این زمان جان به شاهی ستمگر و مکار بدل شده بود. اشراف‌زادگان انگلیسی در زحمت و عذاب بودند، آنان خودشان را سخنگویان کل ملت تلقی می‌کردند. اکنون در این فکر بودند که چگونه می‌توانند خود را در برابر شاه حفاظت کنند.
پارلمان نمونه، یا الگوی پارلمان، نخستین پارلمانی بود که با بهره‌گیری از نمایندگان انتخاب شده از جانب یک شاه برگمارده و فراخوانده شده بود. سرانجام پارلمان انگلستان به دو گروه مختلف تقسیم و تجزیه شد. اشرافیت یک گروه و هیئت، به نام مجلس لردان، تشکیل می‌داد. شوالیه‌ها و شهروندان گروهی دیگر، به نام مجلس عوام را به وجود آوردند. پارلمان خودش به شالوده و سنگ بنای دولت انگلستان تبدیل شد.
استفن لانگتون راه‌حل مشکل آنان را یافت. لانگتون به مخالف اصلی جان بدل شده بود. وی اکنون به فرمانی اشاره می‌کرد که نیای جان، هنری اول، در هنگام شاه‌شدنش در سال 1100 صادر کرده بود. آن پادشاه در این فرمان برخی آزادی‌ها را برای اهل کلیسا و اشراف‌زادگان به رسمیت شناخته بود. اینک استفن می‌پرسید که «چرا جان نمی‌تواند آن آزادی‌ها را تضمین کند؟»
اشراف‌زادگان این ایده را غنیمت شمردند. آنان منشور جدیدی را نوشتند. این منشور روشن می‌کرد که شاه در قبال اشراف مسئولیت‌هایی باید بر عهده گیرد، و مسئولیت‌های اشراف در قبال مردم تحت فرمانشان چیست. بارون‌ها از شاه خواستند که این منشور را امضا کند. آن‌گاه، اگر شاه به عهد خود پایدار نمی‌ماند، بارون‌ها می‌توانستند وی را سرنگون کنند.
جان خودش به اشراف فرصت داد تا ضربه‌ای را وارد آوردند. وی سپاهی را برای حمله به فرانسه هدایت می‌کرد. در حالی که در فرانسه بود، فرمانی برای جمع‌آوری مالیات‌های بیشتر به انگلستان فرستاد، اما اشراف در پرداخت مالیات تأخیر کردند. جان، به علت دشواری‌هایی که در فرانسه برایش پیش آمد، در جنگ شکست خورد. وی شکست خورده و محتاج پول به انگلستان بازگشت.
اکنون اشراف فرصت را به چنگ آورده بودند. گروه بزرگی از آنان به جان گفتند که مالیات‌هایشان را پرداخت نمی‌کنند. افزون بر این، آنان تهدید به شورش کردند مگر اینکه وی با تقاضای‌شان موافقت می‌کرد. آنان استحکامات قصرها و قلعه‌های خود را تقویت کردند و مهیای جنگ شدند.

جان نمی‌خواست قدرتش محدود شود. اما مشاهده می‌کرد که اگر به این اوضاع تن ندهد انگلستان به کام اغتشاش کشیده می‌شود. از این رو موافقت کرد با اشراف در مرغزاری به نام رانی مِد در امتداد رودخانه‌ی تیمز در 35 کیلومتری لندن دیدار کند.
در رانی مد، اشراف‌ سندی را به شاه ارائه کردند که در آن درخواست‌هایشان بیان شده بود. شاه مُهر خود را بر پای این سند نهاد. آن‌گاه اشراف و شاه چندین روز بر جزئیات آن موشکافی و کار کردند. در ظرف یک هفته، هر دو طرف آخرین دستکاری‌ها و ریزه‌کاری‌ها را در منشور ماگنا کارتا به عمل آوردند. 
ماگنا کارتا قدرت شاه را قویاً مهار کرد. جان نمی‌توانست آزادی کلیسا را به خطر اندازد. وی نمی‌بایست بر زمین‌ها مالیات وضع کند بدون آنکه با رهبران زمین‌داران، اشراف، ملاقات کند. شاه در برگزیدن مقامات عالی رتبه خود باید تنها کسانی را انتخاب می‌کرد که «قانون را بشناسند و مصمم به رعایت تام و تمام آن باشند.» بارها و بارها در این منشور بر قانون تأکید می‌شود.

بخش دیگری از این منشور، قول و پیمان با مردمی به نام «مردان آزاد» بود. اینان اشراف‌زادگان (بارون‌ها) و نیز مردم معمولی بودند. شاه بدون محاکمه یا «بنابر قانون زمین» هیچ مرد آزادی را نمی‌توانست به زندان اندازد یا تبعید کند. این امر به آن معنا بود که شاه باید برای بازداشت و زندانی کردن یک مرد آزاد دلایل کافی در اختیار می‌داشت. وی به آسانی نمی‌توانست یک آدم دردسرآفرین و شورشگر را، همان‌طور که جان قبلاً می‌کرد، به بند بکشد.
جان با تمام شرایط ذکر شده در ماگناکارتا موافقت کرد. اما موافقت وی به منازعاتش با اشراف پایان نداد. آتش این منازعه تا اکتبر سال 1216 همچنان شعله‌ور بود. در آن هنگام جان مقادیر زیادی هلو و شربت تازه‌ی سیب خورد، و مُرد.
ماگناکارتا بعد از مرگ جان همچنان به اعتبار خود باقی ماند. این منشور، اگر هم وجود خارجی می‌داشت، عمدتاً حقوقی را حفظ می‌کرد که اشراف قبلاً فکر می‌کردند که آنها را به دست آورده‌اند. این منشور قطعاً تغییرات ریشه‌نگری را به بار نیاورد. با همه‌ی این احوال، ماگناکارتا اهمیتی داشت که مردم انگلستان هرگز آن را فراموش نمی‌کنند. می‌گفتند که وقتی مردم از حقوق خود اطمینان داشته باشند، شاه هم باید متواضع و تسلیم آنها باشد. شاه خودش باید تابع قانون باشد.

بعداً در همان قرن، رویداد دیگری به شکل‌گیری راه و رسمی کمک کرد که انگلیسی‌ها موفق شدند در بستر آن قوانین خود را تدوین کنند. این رویداد عبارت بود از فراخواندن تشکیل یک پارلمان نمونه. کلمه‌ی پارلمان از واژه‌ای فرانسوی به معنای «مذاکره» و «بحث کردن» اخذ شده است. در انگلستان، این کلمه به معنای همایش شورای پادشاهی است.
ادوارد اول، مانند شاهان پیشین یک شورای کبیر داشت. این شورا از اهالی کلیسا و نجیب‌زادگان تشکیل می‌شد. در سال 1295 ادوارد همایشی از این شورا تشکیل داد و در عین حال، آن را بزرگ‌تر و گسترده‌تر کرد. وی دستور داد در سرتاسر انگلستان انتخابات انجام شود. مردم آزاد نمایندگان خود را بر می‌گزیدند تا به نام کسانی که آنان را انتخاب کرده بودند، در پارلمان حضور یابند.
پارلمان نمونه، یا الگوی پارلمان، نخستین پارلمانی بود که با بهره‌گیری از نمایندگان انتخاب شده از جانب یک شاه برگمارده و فراخوانده شده بود. سرانجام پارلمان انگلستان به دو گروه مختلف تقسیم و تجزیه شد. اشرافیت یک گروه و هیئت، به نام مجلس لردان، تشکیل می‌داد. شوالیه‌ها و شهروندان گروهی دیگر، به نام مجلس عوام را به وجود آوردند. پارلمان خودش به شالوده و سنگ بنای دولت انگلستان تبدیل شد.
در دراز مدت، ماگناکارتا و ظهور پارلمان به محدود کردن قدرت تاج و تخت انگلستان کمک کرد. این هر دو نهاد کمک کردند تا انگلستان به سرزمینی بدل شود که به جای افراد، قوانین بر آن حکم می‌راندند. برای انجام این کار، این رویداد معنایی از وحدت در میان مردم انگلستان پدید آورد. و آن وحدت کمک کرد که انگلستان به صورت یک ملت درآید.


 دوشیزه‌ی اورلئان

از سال 1338 فرانسه درگیر جنگ‌هایی جسته گریخته با انگلستان بود. این منازعه وقتی آغاز شد که ادوارد سوم، پادشاه انگلستان، برای حفظ اراضی خود در فرانسه، مدّعی تاج و تخت آن سرزمین شد. این منازعه و کشمکش بعداً به جنگ‌های صد ساله مشهور شد (هر چند بیش از یکصد سال به درازا کشید.)
در سال 1429 فرانسویان در آستانه‌ی شکست خوردن در جنگ قرار گرفتند. نیروهای انگلیسی تمامی خاک فرانسه واقع در شمال رودخانه‌ی لوئار را تصرف کردند. افزون بر اینها، شارل ششم، پادشاه فرانسه، در سال 1422 درگذشته و تاج و تخت خود را برای پادشاه انگلستان باقی نهاده بود. وی برای انجام این کار، پسر خودش، شارل دوفن را کنار نهاده بود (کلمه‌ی دوفن به معنای پسر ارشد هر پادشاه فرانسه است.)

ظاهراً آنچه که در 1429 اتفاق افتاد، افسانه را به تاریخ تبدیل کرد. دست‌کم برای چند صباحی، به نظر می‌رسید که گویی یک دختر نوجوان به راستی فرانسه را «نجات داد.» 
در ماه مه 1428، دختری 16 ساله به داخل دژی فرانسوی به نام وو کولور قدم گذاشت. وی درخواست ملاقات با فرمانده نظامی قلعه را کرد. به فرمانده گفت که خداوند وی را به آنجا فرستاده است. وی از فرمانده درخواست کرد نامه‌ای برای دوفن بنویسد و در آن بگوید: «ژان تو را به سوی تاج و تخت‌ات هدایت خواهد کرد.» 
فرمانده فرانسوی از روی ادب به حرف‌های وی گوش فرا داد. حکایت این دختر تخیلی و افسانه‌ای به نظرش رسید، حتی در آن عصر ایمان مذهبی. از این رو فرمانده آن دختر را به دهکده و خانه‌اش روانه کرد. اما این پایان حکایت ژانت، یا ژاندارک، نامی که بعداً او را به آن نامیدند، نبود.

 

بیشتر بخوانید: سند حکومت


ژان اهل نواحی روستایی آرام و پرفراز و نشیب خاور فرانسه بود. در نزدیکی روستای او در منطقه‌ی لوزان جنگل تاریکی روییده بود به نام جنگل بلوط‌ها. روزی در باغ پدرش ناگهان نور زیادی بر وی ظاهر شد، یا اینکه او بعداً چنین ادعایی کرد. وی معتقد بود که آرخانگلسک میخائیل بر او ظاهر شده و وی را برانگیخته که ایمان مذهبی‌اش را استحکام بیشتری بخشد.
ژان پند او را بر جان خرید. به گفته‌ی خودش، وی صداهای چهار سال بعد را می‌شنید و منظره‌های چهار سال بعد را می‌دید. سرانجام، آرخانگلسک میخائیل بار دیگر بر وی ظاهر شد و به وی گفت که رهسپار یاری رساندن به پادشاه شود. در آن زمان فرانسه فاقد پادشاه بود. از این رو ژان بر آن شد که به کمک دوفن فرانسوی بشتابد.
سال 1428 اوضاع بدتر شده بود. چند ماهی بعد از نخستین سفر ژان به وو کولور، نیروهای انگلیسی اورلئان را محاصره کرده بود. این شهر بر کرانه‌ی رود لوئار به زودی به یک نماد تبدیل شد. اگر این شهر به دست انگلیسی‌ها می‌افتاد، دیگر چندان امیدی برای نیروهای فرانسوی باقی نمی‌ماند. اما، مادام که فرانسوی‌ها شهر را در دست داشتند، بارقه‌ی امیدی وجود داشت.

در این برهه‌ی مهم و تعیین کننده، ژان به دو کولور بازگشت. در ژانویه‌ی سال، 1429 کاپیتان به درخواست ژان برای دیدار با دوفن تسلیم شد. ژان و چند تنی از دوستانش در مارس 1429 به قصر سلطنتی در شینیون وارد شدند. کوتاه زمانی پس از ورود آنان، برخی کشیش‌ها و آدم‌های اهل کلیسا از ژان درباره‌ی دلایل سفرش پرسیدند. وی به این روحانیون گفت که دو هدف از این سفر دارد: اولی شکستن محاصره‌ی اورلئان است؛ هدف دومش عبارت است از مشاهده بر تخت نشستن دوفن به عنوان پادشاه فرانسه. 
کشیش‌ها قاعدتاً باید از این پاسخ حیرت کرده باشند. بعضی از آنها به تفاوت‌های بین ژان و دوفن شارل پی برده بودند. ژان سالم، قوی، زیبا، با چهره‌ای گشاده و خندان، و شارل بیمار، زشت، و نگران زندگی و حیاتش بود.

دوفن موافقت کرد ژان را ملاقات کند. ژان را به تالاری هدایت کردند که دوفن و درباریانش در آنجا گرد آمده بودند. ژاندارک هیچ وسیله و نشانه‌ای در اختیار نداشت که دوفن را از بین بقیه بازشناسد. با همه این احوال، افسانه‌ها حاکی از آن‌‌اند که ژان شارل را از میان خیل اطرافیانش بازشناخت. وی گفت: «ای نجیب‌ترین شاهزاده، از جانب خداوند برای کمک به تو و قلمروات آمده‌ام.» ژان بعداً ادعا کرد که اعتقاداتش وی را به سوی دوفن هدایت کرده بود.
شارل تصمیم گرفت اجازه دهد ژان هر چه خواست انجام دهد. وی جوشنی بر تن ژان کرد. یکی از قدرتمندترین دوک‌های خود را برگزید تا به ژاندارک برای گردآوری ارتش و لشکر کمک کند. ژان به یکی از نمادهای امید برای بسیاری از فرانسویان بدل شده بود، و آنان نگرانی و واهمه‌ای نداشتند که به خدمت وی در آیند. تا هفته‌ی آخر ماه آوریل، 1429 تعداد لشکریان ژان به 3000 تا 4000 تن رسید.
در بیست و نهم آوریل، جان و سپاهیانش پنهانی از انگلستان گذشتند و راه خود را به اورلئان گشودند. تا هنگام ورودشان به این شهر، روحیه‌ی مردم ضعیف شده بود و از همه چیز قطع امید کرده بودند. محاصره‌ی شهر از جانب انگلیسیان چند ماه ادامه یافته بود، و هیچ راهی برای شکستن آن به نظر نمی‌رسید. اکنون رهبری قاطع و مستقیم ژان شور و شوقی در دل مردم برانگیخته بود. بسیاری از اهالی شهر معتقد بودند که وی به راستی فرستاده‌ی خداوند است.

نخستین اقدام ژان این بود که از انگلیسی‌ها درخواست کرد از محاصره دست بکشند و تسلیم شوند. فکر تسلیم شدن به یک زن، انگلیسی‌ها را فقط به تمسخر و ریشخند واداشت. از این رو ژان و نیروهایش در چندین مرحله نبرد با نیروهای انگلیسی رویاروی شدند، که مهم‌ترین آنها در هفتم ماه مه پیش آمد. ژان از ناحیه‌ی کتف بر اثر اصابت یک تیر پیکان زخم برداشت. اما نیروهای انگلیسی شکست خوردند و از دروازه‌های شهر به عقب رانده شدند. پس از کوتاه زمانی فرانسویان چندین شهر دیگر را هم از آنها باز پس گرفتند.
ژان به نخستین هدف از دو هدف خود دست یافته بود. وی که به اعتبار این پیروزی حیاتی نو یافته بود، برای تحقق هدف دوم خود مشتاق و ناشکیب بود. وی به دوفن گفت که زمان تاج‌گذاری او فرارسیده است. تا هنگام برگزاری آیین تاج‌گذاری پیروان شارل وی را به چشم شاهزاده می‌نگریستند تا شاه.
بنابر رسم فرانسویان، پادشاهان در یک کلیسای اعظم سلطنتی واقع در شهر شمالی رَنس تاجگزاری می‌کردند. تا رسیدن به آنجا، هیئت همراه شاه باید از قلمرو دشمن عبور می‌کرد. ژان و سپاهیانش پای در این راه نهادند، و در مسیر خود به چندین پیروزی نظامی نایل آمدند. در 16 ژوئیه، دوفن شاه شارل هفتم نامیده شد. ژان در حالی که پرچمش را در دست داشت در کنار او ایستاد. وی گفت: «ای شاه مهربان، اکنون اراده‌ی خداوندی تحقق پذیرفته است.» 

همین که شارل به پادشاهی رسید، خودکامگی‌اش را بروز داد. ژان از او خواست که لشکریانش را به پاریس برگرداند و دشمن را از آن شهر مهم بیرون راند. اما شارل توصیه‌ی او را رد کرد. در این میان ژان متقاعد شده بود که عمرش دیری نخواهد پایید. وی در اشتیاق به کامل کردن مأموریتش، خود عازم پاریس شد. در حالی که در ماه مه 1430 در شهری در آن حوالی می‌جنگید، به دست دشمن اسیر شد. وی به دست انگلیسی‌ها افتاده بود.
انگلیسی‌ها می‌توانستند در همان جا وی را به قتل برسانند. اما تصمیم گرفتند از او استفاده کنند. هر چند که ژان فقط یک سال جنگیده بود، اما دیگر نماد وحدت فرانسه به شمار می‌رفت. انگلیسی‌ها می‌خواستند ایمان فرانسویان به او را ضعیف کنند.
آنان ژان را قلعه به قلعه جابه‌جا می‌کردند. سرانجام، وی را در شهر روان در نزدیکی ساحل دریا زندانی کردند. آنان وی را در اختیار کشیشی فرانسوی نهادند که مخالف سرسخت شارل هفتم بود. این کشیش دادگاهی کلیسایی تشکیل داد که اعضای آن جملگی با وی هم‌رأی بودند.

ژان، از فوریه تا مه 1431، مورد بازجویی و تهدید قرار گرفت. به وی گفته شد که نمی‌تواند ادعا کند اراده‌ی خداوندی برتر از کاری است که اهل کلیسا انجام می‌دهند. به وی اعلام کردند که مرتکب گناهان کبیره شده است. زندان‌بانانش به وی اجازه نمی‌دادند در مراسم عشای ربّانی شرکت کند مگر اینکه جامه‌ی زنان را در بر کند. اما ژان با سر سختی از این امر امتناع می‌ورزیدند. وی به این جهت از پوشیدن لباس زنان سرباز می‌زد که می‌خواست به عنوان یک سرباز جنگی تلقی شود. وی به عقاید خود پشت نکرد و از آنها دست بر نداشت، زیرا در این صورت دروغ گفته و ریاکاری کرده بود.
تا پایان ماه مه، روشن شده بود که ژان در شرف سوزانده شدن در چوبه‌ی مرگ به جرم عمل به سحر و جادوست. پس از ماه‌ها تحمل رنج و عذاب، در اندیشه‌ی وی تزلزل راه یافت. وی تسلیم دادگاه کلیسا شد و حتی جامه زنان را در بر کرد. سرانجام به اطلاع دادرسان و قاضیانش رسانید از اینکه تسلیم شده و کوتاه آمده متأسف است. اکنون او آماده مردن در راه اعتقادات خودش است.
در سی‌ام ماه مه 1431، ژان را به میدان بازار قدیمی روان بردند. وی را با زنجیر در وسط تلی از هیزم به چوبه مرگ بستند، و مشعلی را در هیزم‌ها انداختند. باریکه‌ی دودی به هوا برخاست، آنگاه دود به شعله‌های آتش تبدیل شد. ژان فریاد کشید: «یا مسیح»! در ظرف چند دقیقه، وی جان خود را از دست داد.
شاه شارل حتی انگشت خود را برای نجات وی بلند نکرد.
از بعضی جهات، ژان افسانه را به تاریخ تبدیل کرده بود. با همه‌ی این احوال پیروزی‌های وی فرانسه را به پیروزی نهایی در جنگ‌های صد ساله نرسانید. در سال 1436 شارل هفدهم با بستن یک پیمان آن چیزی را به دست آورد که ژان از طریق جنگ و نبرد به آن دست نیافته بود: شهر پاریس. هنوز هم، جنگ به درازا کشید و ادامه یافت.


 صلیب نقره‌ای

انگلستان و فرانسه تنها کشورهای اروپایی نبودند که طی قرن پانزدهم هرچه قوی‌تر شدند. در جنوب فرانسه، اسپانیا در حال وحدت بخشیدن به سرزمینش بود. ارتبا اسپانیا را دیوار بلند کوه‌های پیرنه از اروپا بریده بود. و از این رو تاریخ اسپانیا نسبت به همسایگان شمالی‌اش بسی تفاوت داشت.
به مدت هفت قرن، قسمت عمده‌ی اسپانیا تحت فرمانروایی مسلمانانی اهل شمال افریقا قرار داشت. این مردم مغربی‌ها (اهالی مراکش کنونی) بودند. نیاکانشان در سال 711 میلادی سرزمین اسپانیا را فتح کرده بودند. برای مسیحیان اسپانیایی تنها فرمانروایی بر برخی اجتماعات کوچک در شمال باقی مانده بود.
بین مسیحیان اسپانیایی، آن‌طور که مسیحیان فرانسوی یا انگلیسی متحد بودند، وحدتی برقرار نبود. بعضی از آنها حتی به زبان یکسانی تکلم نمی‌کردند. وجه مشترک بین همه‌ی آنها ایمان قوی و آرزو و اشتیاق بیرون راندن مغربیان از اسپانیا بود. در سال 1031 مغربیان منطقه‌ی تحت سلطه‌ی خود در اسپانیا را به بیشتر از 20 حکومت مختلف تقسیم کردند. به مجرد این تقسیم‌بندی، حمله به مغربیان آسان شد. مسیحیان به جنگ با مسلمانان ادامه دادند تا اینکه فرمانروایی آنان به یک قلمرو واقع در جنوب، یعنی گرانادا، منحصر و محدود شد.

در سال 1469 ازدواجی صورت گرفت که برای مسیحیان اسپانیا از اهمیت زیادی برخورار بود. این ازدواج اعضای دو خانواده‌ی حاکم، فردیناند از خاندان آراگون و ایزابلا از خاندان گستیل، را متحد کرد. بر اثر این ازدواج قسمت اعظم شمال اسپانیا تحت فرمانروایی یک خاندان مسیحی درآمد. در سال 1478 با اجازه‌ی پاپ فردیناند و ایزابلا دادگاهی را به نام دادگاه تفتیش عقاید در قلمرو خود بر پا کردند. این دادگاه در پی آن بود که عقاید متفاوت با قانون کلیسا را از میان بردارد و بر آن نقطه‌ی پایانی بگذارد. فردیناند و ایزابلا با بر پایی این دادگاه، می‌توانستند نوعی «کلیسای ملی» را در اختیار و تحت سلطه‌ی خود درآورند.
فردیناند و ایزابلا مصمم شدند که تمامی اسپانیا را به کیش مسیحیت درآورند و آن را یک دست مسیحی کنند. این تصمیم، البته، به معنای گرفتن گرانادا از مغربی‌ها (مراکشی‌ها) بود. گرانادا هم خود یک سرزمین بود و هم بزرگ‌ترین شهر آن سرزمین یا قلمرو. این شهر را 14 شهر دیگر و 99 روستای برخوردار از استحکامات احاطه کرده بودند. این قلمرو و سرزمین جایگاه مزارع سرسبز حاصلخیز، درختان زیتون، و تاکستان‌های وسیع بود. کوهستان‌ها منطقه‌ای به مساحب تقریبی 320 در 95 کیلومتر را از سه طرف محافظت می‌کردند. در سمت چهارمِ گرانادا دریای مدیترانه این سرزمین را محافظت می‌کرد.
تسخیر گرانادا کار آسانی نبود. اما فردیناند و ایزابلا از پس این کار بر آمدند. آنها که ایزابلا را می‌شناختند وی را مهربان، بزرگ‌منش، و بسی مصمم توصیف کرده‌‌اند. اعتقاد مذهبی وی بسیار وی بود - و نسبت به غیر مسیحیان کوچک‌ترین روا داری و تساهلی را جایز نمی‌دانست. فردیناند فرمانده نظامی توانا و سیاستمداری زیرک بود. گاهی به فریفتن سایر فرمانروایان و پادشاهان اروپایی دیگر آشکارا مباهات می‌کرد.

پیش از آنکه این زوج سلطنتی به جنگ در گرانادا مبادرت ورزند، به یک بهانه و توجیهی برای آغاز جنگ نیاز داشتند. در سال 1481 بهانه‌ای به دستشان افتاد، و این وقتی بود که اعراب مغربی به دژی متعلق به مسیحیان در آن حوالی حمله کردند. در اینجا بود که فردیناند و ایزابلا تصمیم گرفتند مقابله به مثل کنند. صحنه برای جنگی مهیا شد که ده سال به درازا کشید.بین مسیحیان اسپانیایی، آن‌طور که مسیحیان فرانسوی یا انگلیسی متحد بودند، وحدتی برقرار نبود. بعضی از آنها حتی به زبان یکسانی تکلم نمی‌کردند. وجه مشترک بین همه‌ی آنها ایمان قوی و آرزو و اشتیاق بیرون راندن مغربیان از اسپانیا بود. در سال 1031 مغربیان منطقه‌ی تحت سلطه‌ی خود در اسپانیا را به بیشتر از 20 حکومت مختلف تقسیم کردند. به مجرد این تقسیم‌بندی، حمله به مغربیان آسان شد. مسیحیان به جنگ با مسلمانان ادامه دادند تا اینکه فرمانروایی آنان به یک قلمرو واقع در جنوب، یعنی گرانادا، منحصر و محدود شد.
این زوج سلطنتی نخست به گردآوری و تجهیز قوا پرداختند. آنان از هر نجیب‌زاده و نیز از اهالی شهرها در اسپانیای مسیحی درخواست کردند مرد جنگی به جبهه‌ی نبرد اعزام دارند. آنان سایر قسمت‌های اروپا را نیز به منظور سربازگیری جست‌وجو کردند. اروپاییان به یاد نبردهای دیگری علیه مسلمانان - یعنی جنگ‌های صلیبی - افتادند. این نبرد اسپانیایی به نظرشان شبیه آن جنگ‌ها بود.
بسیاری از نجیب‌زادگان اروپایی، آماده برای جنگ در راه مذهبشان، کمک خود را روانه‌ی اسپانیا کردند.
ایزابلا 2000 قبضه توپ صحرایی بزرگ خریداری کرد - این تعداد برای آن زمان حیرت‌آور بود. وی 6000 نفر را برای ساختن جاده‌هایی استخدام کرد که توپ‌های سنگین بتوانند بر روی آنها حرکت کنند. وی حدود شصت هزار رأس قاطر برای حمل غذای سربازان گردآوری کرد. او شش دستگاه چادر بزرگ را هم تجهیز کرد تا مجروحان میدان‌های جنگ را در آنجا درمان و مراقبت کنند. این چادرها نخستین بیمارستان‌های صحرایی در تاریخ به حساب می‌آیند. 
یکی از اهداف این عملیات عبارت بود از تسخیر شهر مغربی مالاگا که بندری عمده در کرانه‌ی دریای مدیترانه بود. کشتی‌هایی که از این بندر حرکت می‌کردند قادر بوده‌‌اند آب‌های اسپانیا را بی سر و صدا پشت سر گذارند و به سوی شمال افریقا بادبان برافرازند. این کشتی‌ها از شمال افریقا سلاح و غذا خریداری می‌کردند تا قلمرو گرانادا را زنده نگه دارند.

فردیناند در سال 1487 با هفتاد هزار مرد جنگی رهسپار مالاگا شد. توپ‌های او به مدت سه ماه حصارهای شمالی شهر را به زیر آتش خود گرفتند. تجهیزات و تدارکات مالاگا خوب بود، و هفته‌ها دوام آورد و استقامت کرد. اما سرانجام شهر تسلیم شد. مردمش به اسارت درآمدند. گنجینه‌ها و خزاین آن به قلمرو پادشاهی اسپانیا سرازیر شد. 
اکنون فردیناند دست به ماجراجویی دیگری زد. وی به قسمت‌های شمال خاوری گرانادا متوجه شد و به شهر بازار لشکر کشید. محاصره‌ی بازار پنج ماه به درازا کشید. سرانجام، در چهارم دسامبر 1489 این شهر هم سقوط کرد.
به نظر می‌رسید روزهای مورها به شماره افتاده است. در شهر گرانادا، حتی شاه جوان آن دیار، ابوعبدالله، پی برده بود که زمانه دِگر شده است. اما شهر وی پر از پناهندگان و بازماندگان سپاه مورها بود. آنان خواهان ادامه‌ی جنگ بودند. آنان تحت فرماندهی ابوعبدالله به قلمرو مسیحیان هجوم بردند.
در بهار 1491، اسپانیایی‌ها در پیرامون قرناطه اردو بر پا کردند. آنان مزارع و کشتزارهای اطراف را نابود کردند تا منابع غذایی مورها را قطع کنند. اما فردیناند هرگونه تهاجم و حمله به شهر را ممنوع کرد. وی و ایزابلا امیدوار بودند گرانادا را بدون خونریزی بگیرند.

شبی در حالی که ملکه در چادر خود به گلدوزی مشغول بود، واژگون شدن شمع موجب آتش گرفتن پارچه‌ای شد که روی آن گلدوزی می‌کرد. ایزابل شتابان پارچه را به بیرون از چادر پرتاب کرد و خودش نیز بیرون پرید. آتش گسترش پیدا کرد و تمامی اردوگاه را سوزانید. فردیناند و ایزابلا بر آن شدند که اردوگاه را از سنگ بازسازی کنند. آنان خیابان‌ها و انبارها را به شکل صلیب طراحی کردند. آن‌گاه تمام سنگ‌کاری‌ها را رنگ سفید زدند به طوری که مورها صلیب را از فاصله‌ی دوری می‌دیدند.
مورها این صلیب را دیدند، و از دیدن آن روحیه‌ی خود را از دست دادند. نخست گروه‌های کوچک آنان تلاش کردند با مسیحیان بجنگند، اما ابوعبدالله سرانجام تصمیم گرفت با دشمنان به سازش‌ها و توافق‌هایی برسد. در دوم ژانویه‌ی 1492، وی گرانادا را تسلیم کرد. فردیناند و ایزابلا همراه سپاهشان در دشت خارج از شهر توقف کردند. ابوعبدالله، در حالی که اشک می‌ریخت، کلیدهای قصر خویش را به آنان تسلیم کرد. پادشاهان مسیحی منتظر ماندند تا اینکه طلایه‌داران سپاهشان به گرانادا وارد شدند. پس از کوتاه زمانی، آنان بر فراز بام‌ها، بر بالای یک برج مرتفع، اهتزاز صلیبی سیمین را مشاهده کردند.
از زمان فردیناند و ایزابلا به بعد، اسپانیا کماکان کشوری مسیحی باقی مانده است. با همه‌ی این احوال بسیاری از پادشاهان مسیحی قدیمی‌تر هویت مجزای خود را حفظ کردند. گاهگاهی حتی علیه حکومت پادشاهی اسپانیا طغیان می‌کردند. این عمدتاً وحدت مذهبی اسپانیا بود که به آن قدرت بنا کردن یک امپراتوری از آنِ خود را بخشید.

مورها (اعراب مغربی) در اسپانیای مسیحی چندان موفق نبودند. در ابتدا فرصت ترک کردن این کشور یا مسیحی شدن به آنها داده شد. بعداً، حتی آنان که به کیش مسیحیت درآمدند با رفتار نامطلوبی مواجه بودند. در اوایل قرن هفدهم آنان را از اسپانیا بیرون راندند.
تعصب و عدم روا داری مذهبی ایزابلا دامن گروه‌های مذهبی دیگر را که اسپانیا را موطن خود اختیار کرده بودند گرفت. در همان سال که گرانادا یا غرناطه تسخیر شد، تمامی یهودیانی که آیین مسیحیت را اختیار نکرده بودند از این شهر اخراج شدند. در آن زمان تعداد افراد تحصیل کرده و آموزش دیده در اسپانیا اندک بود. اما یهودیان اسپانیایی بخش نسبتاً پر جمعیتی از گروه فرهیخته‌ی موجود را تشکیل می‌دادند. برخی یهودیان - که بازرگانان و تجّار هم میانشان یافت می‌شدند - ثروتمند هم بودند. با عزیمت آنان، اسپانیا قسمتی از ثروتمندترین و کارآمدترین افراد خود را از دست داد. این کشور از وجود اعضای بسیار فعال طبقه‌ی متوسط خود نیز محروم شد.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. interdict

منبع مقاله: برنز، شیلا ؛ (1387)، عصر اروپا، ترجمه: بهرام معلمی، تهران: نشر اختران، چاپ اول.